سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 159
  • بازدید دیروز : 48
  • کل بازدید : 948402
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/9/9    ساعت : 9:18 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،
سه شنبه 90/11/25 8:33 ع

موقع خواب بود که یکی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب رزم شب اشکی داریم. آماده بخوا بید!» همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباسها کامل سر به بالین گذاشتند. فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتی پیش او به دست بوسی هفت پادشاه رفته بود!

‏نصفه نیمه های شب بود که ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد. بچه های آن چادر که آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال که آماده بوده اند. اما یک هو چشمشان افتاد به پاهایشان. هیچ کدام جز حسین پوتین به پا نداشتند! فرماند رسید. با تعجب دید که فقط ‏یک نفر پوتین دارد. بچه ها کپ کردند و حرفی نزدند. فرمانده گفت:« مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتینهایتان را دم در چادر بگذار ید تا تو همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پابه پای ما پیاده بیایید!»صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غر می زدند که چطور پوتینها از پایشان پرواز کرد. یک هو حسین با ساده دلی گفت:« پس شما از قصد پوتین بها خوابیده بودید؟»همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند:«آره مگر خبر نداشتی که قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد اماده بخوابیم؟»حسین با تعجب گفت:«نه! من که نشنیدم!» داد بچه ها در آمد:

- چی؟یعنی تو خواب بودی آن موقع؟

- ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی؟

- ببینم نکنه...

حسین پس پسکی عقب رفت و گفت:« راستش من نصف شب از خواب پریدم. می خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. دلم سوخت. گفتم حتما خسته بوده اید. آرام بندها را باز کردم و پوتینهایتان را در آوردم. بد کاری کردم؟ آه از نهاد بچه ها در آمد و بعد در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ با یک جشن پتوی مشتی از حسین تشکر کردند!





مطلب بعدی : وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود       


پیامهای عمومی ارسال شده